دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
او یقیناً پی معشوق خودش می آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
شعر زیبای سیب
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
فروغ فرخ زاد
او به تو خندید و تو نمی دانستی
این که او می داند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضبآلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض ِ چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سال هاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
می دهد آزارم
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم
می دهد دشنامم
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای ی عالم
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟
|
|||
|
|
||
|
آیا میدانید پرطرفدارترین غذا در دنیا کدام است؟
۱. پاستا
۲. گوشت
۳. برنج
۴. پیتزا
۵. مرغ (جوجه)
۶. ماهی و غذای دریایی
۷. سبزیجات
۸. غذای چینی
۹. غذای ایتالیایی
۱۰. غذای مکزیکی
نتایج این نظرسنجی به تفکیک کشورهایی که نظرسنجی در آنها انجام شده نیز انتشار یافته است که با هم مرور میکنیم. البته غذاهای موردعلاقه برخی کشورها جزئیتر از ردهبندی بالاست که در زمان جمعبندی، غذاها را در دستههای بالا قرار دادهاند تا جمعبندی کاملتری انجام شود.
استرالیا: شکلات، پاستا، استیک
برزیل: لازانیا، برنج، پاستا
آلمان: نودل، پیتزا، پاستا
غنا: فوفو (با سبزیجات درست میشود)، برنج، بانکو (با ذرت درست میشود)
گواتمالا: مرغ، پیتزا، غذای چینی
هند: غذای هندی، برنج، بریانی (غذای ایرانی)
کنیا: اوگالی (با ذرت درست میشود)، غذای مخلوط، اوگالی و سبزیجات
مکزیک: غذای مکزیکی، غذای چینی، یک نوع سینی مزه شامل ۲۰ نوع سبزیجات مختلف تند
هلند: پاستا، غذای چینی، پیتزا
پاکستان: سبزیجات، گوشت، بریانی
فیلیپین: مرغ، فیلیپینو (با ماهی و برنج درست میشود)، سبزیجات
روسیه: گوشت، سیبزمینی، سالاد
آفریقای جنوبی: پاستا، پیتزا، استیک
اسپانیا: پائلا (با برنج، گوشت و غذای دریایی درست میشود)، پاستا، برنج
تانزانیا: موز و گوشت، برنج و گوشت، برنج و لوبیا
انگلستان: استیک، پاستا، مرغ
امریکا: پیتزا، استیک، مرغ
در این نظرسنجی ۷۸ درصد شرکتکنندگان از انگلستان گفتند که قیمت غذا برایشان مهم است. در سوال دیگری ۵۳ درصد شرکتکنندگان انگلیس گفتهاند که نگران این موضوع هستند که آیا غذایی که میخورند سالم است یا نه. یک نتیجه جالب دیگر این نظرسنجی این است که ۸ درصد امریکاییها فکر میکنند غذای کافی برایشان وجود ندارد!
مادرش که این موزیک ویدئو را روی شبکه ی اینترنت قرار داده، می گوید این بیشتر یک برنامه ی خانوادگی بود، اما زمانی که هزاران پست الکترونیک در موردش دریافت کردم خیلی شگفت زده شدم.
هم اکنون تی شرت های منقش به عکس این دختر بچه به شدت در حال فروش است.
بچه که بودم همیشه با خودم فکر میکردم که وقتی بابا میگه « من خسته ام » یعنی چی ؟ خیلی آ رزو داشتم تا معنی خسته گی را بدانم . هر وقت بابا از سر کار به خانه میامد من میشنیدم که مامان به او می گفت : « خسته نباشی » و من در این فکر فرو میرفتم که این جمله مامان با اون جمله بابا هردو با هم ربطی دارند. روز ها با همین فکر بچه گانهء من سپری میشد تا این که آهسته آهسته من بزرگ شدم و معنی خسته گی را فهمیدم. همیشه بعد از درس ، کار های خانه و . . . من خسته می شدم و با خودم فکر میکردم که خسته گی یعنی همین . حالا که بابا تو این دنیا نیست من به راز واقعی خسته گی پی برده ام اما ای کاش بابا این جا بود تا ازش سوال می کردم که آیا او هم از کار های کوچک خسته شده بود یا مثل من از تنهایی ؟ اما افسوس که حالا مامان هم به من نمی گه: « خسته نباشی .....
...
یا که در سوز و گداز شمع عشق
مثل پروانه کمی احساس داشت . . .
تنها ترین
ali toofan
alitoofan
نزدیک یک صدف،
سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است
گوهر نبود - اگر چه - ولی در نهاد او،
چیزی نهفته بود، كه می گفت
از سنگ بهتر است
جان مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر،
از سنگ می دمید
انگار
دل بود ! می تپید
اما چراغ آینه اش در غبار بود
دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود
آئینه نیز رویی خوش آشنا بدید
با صد امید، دیده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،
در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگین دل، از صداقت آئینه یكه خورد
آئینه را شكست .
عشق چيست و دوست داشتن كدامست ؟
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند
عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد
عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بي انتها و مطلق
عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن
عشق بینایی را میگیرد
دوست داشتن بینایی میدهد
عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار
عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر
از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد
عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ،داشته باشند
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:"هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند"
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

روزهای سخت چه دیر می گذ رند و چقدر آزرده خاطرم میسازند.
و ناگهان روزهای شیرین از راه می رسند و روزهای تار خیلی زود فراموش می شوند و این چرخه همچنان ادامه دارد
چه آسان زندگی به بازی می گیرد ما را بدون اینکه به آن فکر کنیم ، بدون اینکه فرصت لبخند زدن به خودمان را به ما بدهد درگیرمان می کند وما هم از پی آن می خندیم و گریه می کنیم
گاهی اوقات چقدر مسخره به نظرم میرسد بازی های زندگی که اگر غافل شویم به واقع مارا به مسخره می گیرد و درخود فرو می برد ، خیلی بزرگی می خواهد ارزش زندگی خود را دانستن.
نمی خواهم در بند این وآن باشم...،بس است.می خواهم در بند خود باشم...
نمی خواهم فکرم از آن دیگرانی باشد که ذره ای به من فکرنمیکنند.
فکرم را،ذهنم را و روحم را برای خودم می خواهم تا زندگیم را از نو برای خودم و آنهایی که دوستشان دارم بسازم.
خیلی بهترم،خیلی سبک ترم و خیلی رها ترم از افکار بیهوده......
اینها را هم با کمی کینه و غم نوشتم...هنوز نتوانستم...اما سعی میکنم....

مرگ بر چشمان بیگناه...
راز حیات
نفَـس گیرست،
زمزمه ی باد و باران،
میانِ گل های پرپر ،
بر سنگفرشِ خیابان .
به راز حیات،
در می مانی ،
وقتی که آدمی ،
به خیانتی نا بهنگام
می گشاید دست ...
اعراب را،
ازآنگونه پست
به خون گشایی استخرشهر*1
و اسکندر،
به تاراجِ پارسه*2
ح – ب
تـــــوهــم
2 بامداد
خسته از این ناکجا آباد
در این فریب آباد
چوبه دار به حبس ابد محکوم است
و جسدهایی که نمی رقصند در باد
سربداران این خانه در ننگند
وکافران درمانده از اخذ ارتداد
رویای رقص جسد در باد
مثل پرچم
کیست که نداند...
جسم این آرزو را به گور خواهد برد
با لکههای ننگ
اجل خریدنی است اینجا
نه از سر بریده در صحرای سوزان
و نه جسد های به صلیب کوبیده
اینجا همه چیز آرام است
در پس یک فریب بزرگ
اینجا به مرگ طبیعی می میرند
خسته از این ناکجا آباد
چگونه کوچ کنم از این خانه
به دل تو
آن وسیع غریبنواز آباد
ادامه مطلب...